بی وقفــه :)



+از رو کارنامه میبینی چه رنگیه، بعد همون رنگی میکنی و خودتم میسنجی. در واقع کارنامه راهنماته. آبی ینی خیلی خوب، سبز خوب زرد ضعیف و قرمز خیلی ضعیف.

شب در خانه کارنامه را دانلود کرده و مشاهده میکند.

عه اینا که همش ابیه پنج تا سبزم اون وسط هست! یقین اشتباه زده!

به پشتیبان خود زنگ میزند!

+الو؟ سلام خانوم ببخشید مزاحم شدم (و انواع تعارف!!) ! میگم اینا اشتباه نیست؟ همش ابیه چار پنج تا سبزم داره! 

- نه! من که بهت گفتم تو خیلی خوبی باور نمیکردی الان با چشم خودت داری میبینی!

من: :|||

- حالا میتونی خودتم بسنجی و ببینی شاید یادت رفته و اینا.

باقی تعارفات و خدافظی!

من: مامااااااان یه چیز خیلی عجیب! (کلی توضیح دادم ک من ازمونامم چندان خوب ندادم و اینه موضوع!)

مامانم: خب تو جزو دانش اموزای خوبی دیگه شاسکول فک کردی خیلی بدی مثلا؟

من: حالا اینقدرم انتظار خفن بودن ندارم دیگه!

سپس هیچکدام از مباحت را برای خویش ابی نکرده واکثرا به زرد اکتفا میکند. :/

سپس میگه نکنه خر شی کلی وقت سر کتاب از دست بدی :/

سپس میمیرد.

مثن فرض کن یکم تیر بشه. دیگه جرم نیستم. تبدیل به نور و انرژی شدم، زمان هم برام نمیگذره. :| ولی یهو روز کنکور میشه :|

چقد خوبه ادم نگران دری وری گفتن نباشه ^_^


I was drowning in the ocean and then you came around. I saw you from under the water. I wanted to reach you and I did and then, we kissed. It happened again and again.and everytime the water became red, more and more.

You and your red lips, your hair and the way you smile, was a legend I couldn’t believe! I was drugged and I was dying. maybe you were drowning me! 

Then you start spinning around me. I was confused, hypnotized. you were still smiling! The voice in my head were saying: I know I’m not the center of the universe but ypu keep spinning around me just the same.!” And I could also hear you calling me baby”. 

and then, you smiled again and saved me from drowning! You were with me in the water then. It was a legend and the water was completely violet. A world full of love, just us together.

I’m strong enough to believe in love. 

پست اینستاگرامی که وبلاگی شد.

همان بعدازظهر.


آقا من از کربوهیدرات ها و چربی ها و قندها و اینا خستم! ازینکه باید کلی ازینا وارد بدنم کنم تا مغزم بفهمه خستم! انگار همه مشکلات حل شدن و تنها مشکلی که باقی مونده اینه که من نمیتونم این همه بخورم! و جالب اینه که جدیدا متوجه شدم زیر چهارتا شکلات برای من کفاف نمیده! چقد غم انگیزه واقعا :/ فک کن نخوای چاق بشی و از ادمایی نباشی که داعم درحال چاقین ولی مجبور بشی! چقد یه چیزی ناک! صفتشم یادم نیست. برم یه میوه ای بخورم ببینم به دادم میرسه؟ -.-

به نظرم اومد عنوان وب رو عوض کنم که مشخص باشه قضیه چیه! یه وقت مسئول نباشیم واقعا :| 

بعد از تموم شدن ژه، که واقعا خیلی کتاب ِ نازنینی بود و من نهایت تلاشم رو کردم که اروم اروم بخونمش که طول بکشه و دو هفته یا بیشتر طول کشید و صد صفه هم بیشتر نداشت، (چه بدل ِ طولانی و زیبایی! عصن این حذف شه دیگه جمله جمله نیست :/) شروع کردم به خوندن یک بعلاوه یک و در حین خوندنش فکرمیکردم که خب ببین خارجیا دیگه نمیان این کتاباشونو پی دی افی کنن و اینا یا کانال بزنن تله، بعد بیان کلی دری وری مری بنویسن و یه مشت ملت بیکار (من جمله خودم در سالهای پیش) بشینن بخونن بعد تازه! مملکت بیاد کانالو به دلیل این چیزای اخلاقی ببنده بعد دوباره کانال بزنن و. تازه! نویسندگان اون رمانام تفکرات تخیلی جنسیشونو به طرز فجیعی بیان کنن و بعدم تبلیغشون این باشه که بیا پارتای خشن داره و دوس داری و کوفت و زهرمار! اینا خیلی ساده مینویسن و همه باهم راحتن! :دی و عشقم قاطیشه و واقعن تصوراتش در حد ی زندگی عادیه! مساله مهم اینه که کتاب وارد کشور ما شده، حالا کاری ب اینکه جوجومویز چرا دری وری مینویسه ولی یه مدت همه کتاباشو میخوندن نداریم، بعد سانسور شده. بعد آدم دهانش سرویس میشه واقعا، هی میخاد اینا بهم برسن ولی نمیرسن. :/ دیگه چه مفتضح اندر افتضاحی! :| این کتاب 560 (؟!) صفه ای رو هم به سه روز خوندم. مفتخرم، بای :|

فک میکردم میشه مثن جهت تفریح در میان درسها رمان خوند (روانشناسی که نمیتونم الان بخونم واقعا مخم کش میاره!) ولی به نظر میرسه کتابای نسبتا فلسفی ِ غیر پیچیده ای که رمان نیستند و نظریه ای رو بیان نمیکنند و فقط تو بطنشونه احتمالا بهترین گزینه ست :| 

میشه هم عصن چیزی نخوند :/ 




+ پاکنم رو گم کردم. دارم فکر میکنم اگه مجتهد بودم الان حکم میکردم که میتونید از پاک کنی ک مشخص نیست صاحبش کیه، استفاده کنید. به شرطی که واقعا صاحبش مشخص نشه. دلیلشم اینه که شخص اگه متوجه باشه، میدونه که حیف ِ محیط زیسته و اینا و منابع و همه این حرفا، درنتیجه همه راضی و خشنود میبودن. پول پاک کنم دیگه پولی نیست، کسیم که نیاز داره برداره. نه؟ مگه غیر از قوانین متغیر در کنار قوانین ثابته؟ هشتگ اسلام این است ؟!


اقا یکی که به پشمشم نیست ب اقای مهری کنکور اسان است زنگ بزنه بگه کی گفته میخوایم بات کار کنیم که تازه رتبه دو رقمیم نشیم تازه شرطم میذاری یک ساعت و نیمم مخ ادمو میذاری تو فرقون ک بگی خیلی خفنی و خفنین و اینا!!؟؟ تازشم!!! م اگ مشاور میخاسم همون تابستون میزنگیدم باو. بیا بروووو ://// یه فیلم خاسیما! اه :| ینی تازه وقتشم مهمه براش! 

م سرم درد گرفته :/ 


خب الان یه مشکلی هست :| من به عنوان یک انسان اصفهانی از زاینده رود نه استوری گذاشتم نه پست، الان تابع اصفهانی بودنم منع میشه. چیکار کنیم حالا ://

واقعا یه چی جالب! :| الانا ک مثن دو مین تو اینستا میچرخم هی فک میکنم پسر این چی داشت که من معتادش بودم؟ چقد ما مریضیم لنتی ://

هاف و اوف بر انلاف وقت و دری‌وری‌جات!!!


پوزخند دار ترین آدم دنیا شدم انگار! وسط یه مشت تئوری از خودم، خودمو گیر انداختم. حقیقت‌هایی شاید درست و شاید هم غلط، نمی‌دونم واقعا. ولی قبلنا که خوب بودم؟ می‌دونی گاهی میشینم به این فکر می‌کنم که چطوری آدما این همه سال زنده موندن رو دووم اوردن؟ من فقط هیژده سالمه، و خسته شدم از خودم. ازین همه تکرار! میدونی، انتظار دارم از خودم، انتظارات همه چیزو خراب می‌کنه. ولی من از خودم انتظار دارم کامل باشم، بدونم، انتظار دارم مثلاً یکم بخونم و نمراتم خوب شه. خوب نمیشه بابا، نمیشه! چرا اینقدر غیر منطقی ای؟ بابا همه احساس دارن! چرا فکرمی‌کنی یکی مثل تو باید زیادی احساساتی باشه؟ همه یه مدت حالشون خوب نیست. همه مدل خودشونن! چرا به بقیه دقت می‌کنی که چطورین؟ چرا سعی می‌کنی ازشون الگو برداری کنی؟ چرا فکرمی‌کنی اونا موفقن، اونا خوبن؟ اونام آدمن. مث تو. چرا سعی می‌کنی از رفتارا نتیجه‌های خاص بگیری؟ خب بابا باور کن اصلا اینطوریام نیست. اصلا حتی طولانی مدتاشم اینطوریا نیست. چرا باید نتیجه بگیری؟ مشکل از خود طرفه که بیان نمی‌کنه. میدونی؟ آدم باید حرف بزنه، باید بگه. نه مثل گاهی وقتای تو که طعنه میزنی و یکم رفتارای عجیب غریب می‌کنی و انتظار داری طرف بفهمه. یادته یه مدت هیچ انتظاری نداشتی و چقدر خوب بود؟ آره می‌دونم دیگه نمیتونی کتاب روان‌شناسی بخونی، چون دیوونه میشی از بس فکرمی‌کنی. می‌دونم نیمه تاریک وجودو سی چهل صفحه خوندی و اشکت داشت در میومد از دست خودت. می‌دونی یه چیز دیگه‌م هست. مثلاً تو مگه چقدر اطلاعات داری؟ همه نشونه‌ها مبنی به یه چیز نیست. قرار نیست که وقتی کتاب وزارت آموزش پرورش رو میخونی، فکر کنی که تو مشکل داری، تو شیفته‌ی آدما میشی. شایدم اینطور نیست. به هرحال یه آدم عاقل‌تر از خودت بهت گفت که این واکنشت به استرسه، و تو، درسته که غیر منطقیه، ولی الان بهش احتیاج داری. خب دیگه، آروم باش :) اگه آدم بدی بودی بهت میگفتن. نه؟ برا همه اینجوری میشه دیگه، یه مدت همه اوکین، یه مدت نیستن. می‌دونم روابط صمیمی نداری، می‌دونم نیازش داری، می‌دونم تمناش می‌کنی! می‌دونم روابط صمیمی نداشتن ینی یه مشکلی داری! ولی لعنت بفرست به همه چیزایی که می‌دونی. می‌تونی فراموششون کنی؟ میتونی بهشون اهمیت ندی؟ نمی‌خوام بگم باید بتونی، ولی باید بتونی عزیز من. :(: خب؟ مهم نیست اصلا، هیچی مهم نیست. فقط باید یادت بیاد تو مهمی. یادت بیاد اولین الویت تویی. باید یادت بیاد چطوری باید باشی، دوباره از اول. باید بازم خودتو پیدا کنی، باید دنبالش باشی. آره می‌دونم از این روند تکراری خسته‌ای، ولی. تیک ایت ایزی. ماچ مور ایزیر، کالمر. خب؟ وقتی قرار میذاری بهش پایبند باش دیگه :) هرچقدرم خواستی با خودت حرف بزن. مگه وبلاگ رو ساختی چیکار؟ مسولیت خاصی که بر عهدت نیست! ملت میخوان نخونن، بدشون میاد نخونن، همون قضیه. تو مسعول(جدن املای مسول چطوریه :///) بقیه نیستی! ب‌ت‌چ! تو قبلاً گفتی! هوم؟ 

پس بی‌خیال! جاست ثینک ابوت یورسلف اند یورسلف اند یورسلف اند فیریدم :).


عکسی که می‌خواست لینک بیاید :/

آه. همیشه اینقدر نامهربان بوده‌ام که از افراد بنویسم، و بهشان نگویم، ندهم بخوانند و شاید فقط فخر فروشی کرده‌ام به بقیه، ولی مهم نیست. این منم دیگر.

خلاصه که، از این یکی بگویم؟ موجودی شیرین و دوست داشتنی، اولش نچسب‌طور بود راستش را بخواهی، گفتم میشناسمت؟ گفت فلانی‌ام. بعد فردا رفتم مدرسه، گفتم آمده گفته فلانی‌ام! خب هستی که باش! بله، درک نکردم فازش را. همیشه همینقدر بدم. بعد ادامه داد. اصلا هم نفهمیدم از کی شروع کردم به دوست داشتنش؟

خلاصه که، حقیقت را عرض کنم. شاید من شلم، و این یک ویژگی‌ بد است. حالا منظورم از شل چیست؟ ینی من وا میدهم وقتی یک نفر ازم دو ذره تعریف کند. بله، و لعنت به من. (ای بابا، قضایا یکم دارن در ذهنم قاطی می‌شوند. خفه شو دیگر. اه. اه! خستم کردی! -___-) آره خلاصه، فکرکنم از همان موقع بود که ذهنم گفت: عع! یکی دیگه دوباره دوتا جمله از تو شنید و خوند و تو باز پیچیده بازی درآوردی و اونم گف عح! چقد تو خفنی! و به گیر سه پیچ هایت هم این ویژگی که نمیتوان بهت دروغ گفت و الکی حرف زد را نسبت بداد. خلاصه، این شد که ما هم از ایشان خوشمان آمد. دقیقا همینقدر بیشعور! 

سپس ادامه دادیم و گه‌گاهی هم بهش گفتیم که استاد، عزیز من، توهم خوبی. احساساتی بودنت هم خوب است. (بله شاید تنها انسانی بوده که احساساتی بودنش درست حسابی بوده و مرا شوت نکرده‌است به یک وری!) بله، و از کمک‌هایش درمان گرفتیم.

حالا که وضعیت از همیشه خونین‌تر است خوب است که آدم یک نفر را داشته باشد که بیاید بگوید بابا، فلان بهمان شده! تو هنوز میتونی. و یکم بهت حال خوب بدهد. بگوید انسان نگران نباش! امید بدهد، توضیح بدهد، بگوید با خودت مهربان تر باش. و تو فقط بخواهی که باشد؟ 

ینی میشود.؟

پ.ن: اگر میخواستم بگویم کیست، هم اسم داشت، هم فامیل، هم میشد اشاره‌هایی کرد. فقط می‌خواستم فخرفروشی کنم اصلا، به من ِ آینده حتی! که ببین، چه وضعیت داغونیه بعدن، که من الان داره بهش فخر فروشی می‌کنه. همینقدر امیدوارم. 

چرا نمیرم بمیرم همه رو راحت کنم دیگهههههههه


ادم باید کلی چیز میز از گیاها یاد بگیره. امروز بعدازظهر وقتی از خواب بیدار شدم رفتم تو حیاط و احساس کردم کلی اکسیژن بهم رسیده! بعد خاله رو صدا زدم گفتم بیا نفس بکش!! بعد رفتیم ته حیاط، ته ته تهش، کمتر کسی میره. کلی گل رز. من هیچوقت دقت نکرده بودم، اما یه سری شاخه‌های جدید درومده بودن، از تو خاک، یعنی از ریشه، شاخه‌های جدید قوی تر و محکم تر و کلفت تر، با رنگ‌ تروتازه‌تر، با برگای بزرگ‌تر و سرزنده‌تر! من چی؟ اگه منو از تو گلدونم دربیارن بذارنم یه جای بزرگ و جدید چی؟ میتونم اصلا؟ اینقدر عرضه دارم؟ یا خشک میشم میرم پی‌کارم؟ اصلا کلی ذوق کردم! بعد رفتم بالا، تو یکی از گلدونا یه برگای کوچولوی سبزی علاوه بر خود گله بود! من هی فک کردم علفه! من ضد علف نیستم، از برگای یه سریشون خوشم میاد. از برگای کوچولوی شفاف اینم خوشم اومد که زیر برگ خشکه ها دفن شده بود. خواستم برگ خشکه‌ها رو بردارم دیدم گیر کرده، نمیاد! گفتم نه من باید نجاتش بدم این گلو! :| بعد کشیدمش و بعد صدای جررررت! ریشه‌شم درومد! اون برگ‌ خشکا مال خودش بود!!! یه بخشی‌ش رفته بود تو خاک و درومده بود و سبز شده بود.! من چی؟ اگه یه بخش کوچیکی از من بمونه چی؟ اگه گل خشک شده‌ی من بیوفته چی؟ رشد میکنه؟ دوباره زنده میشم؟ شاداب میشم؟ میتونم از هیچ خودمو بسازم.؟ 

لعنت به من که اینقدر زود ناامید میشم گاهی وقتا :) 

Use your human brain and nature to get higher bot to fall!!


یه بیت شعر هست که تو یکی از کنکور عمومیای دور دنیا نوشته، برای دروس تخصصیه و اینطور که پیداست رشته های انسانی تو کتاباشون دارنش ولی خب برای من جدید بود، میگه که:

"با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی/ شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها!" 

و این خیلی به دل من نشست واقعا! چند روز بیشتر نگذشته ولی مصراع دومی هی تو ذهن من میچرخه. امروز داشتم فکرمیکردم شاید باید ساده تر گرفت،‌ نباید این همه استدلال کرد، نباید این همه قضیه رو پیچیده کرد. من با اون همه تلاشم و خودمو مجبور کردن و بقیه رو نصیحت کردن‌(!) هنوز یاد نگرفتم خودم که همه چیزا رو نباید وارد زندگی کرد. گاهی وقتا یادم میره قاطی نکنم روانشناسی و فسلفه و زهرمار و علم رو با معاشرتام و روابطم. 

کمی بهتر است. :)

#مودی‌لعنتی!


پدر بزرگ وی: اینا چی بود گذاشتی تو ماشین؟

وی: کتابام.

پدربزرگ وی: واسه چی؟

وی: میخوام برم.

- چرا؟

+ چون درس نمیخونم!

- میخوای بخونی بخون میخوای نخونی نخون!

صبح! 

-میری بری؟

+اره.

- واسه چی؟

+ میخوام تنوع باشه!

- خب اینجام تنوعه دیگه! یکم برو بالا یکم بیا پائین یکم برو سوئیت سمت راستی یکم برو تو جپی! خودش تنوعه!

مادربزرگ وی در حال سو استفاده از علاقه شدید وی به مرغ به همراه فلفل دلمه ای و بوی ان و واااای لعنتی!! : میخوای حالا ظهر بمون مرغارو بخور بعد برو!

و وی, ترک گفت آن جهان شیرین را تا دوماه و ده روز دیگر شاید.!

پشتیبان وی بعد از اینکه فهمید دوباره نقل مکان کرده تا شاید درس بخواند: از دست تو! کی بشه این کنکور رو بدی یه نفس راحت بکشی! 

حالا مسخرم میکرد یا واقعی میگفت چوم :دی


قهوه دونیمون نیییییست :/

پی اس: اقا من از همین تابستون میرم دنبال پول دراوردن. اگه نرفتم و در راستاش اقدامی نکردم شیم ان می. 

+ دیگه دیدنش دیوونم نمیکنه. دیگه اونطوری نمیبینمش. دیگه زیبا نیست. maybe I was too afraid to lose love and now I did. all sad poems are over؟ :(( نخواستم :( اذیت شدن بهتره یا این؟ بیخیال بابا.


خب. میخوام اعتراف کنم من دو ساعت تموم پنج شنبه نشستم و بیلبورد دوهزار و نوزده رو دیدم و اصن منطقی نبود من چنین چیزی رو بخوام رها کنم :دی! منتها همه آهنگا جدید بودن و من شرمنده شدم اصن! ولی اجراها بسیار جذاب بودن! :(( بعد اونام خیلی خوشحال و هپی بودن میرقصیدن مام نشستیم که ماه رمضون شه قایمکی چیز میز بخوریم :/

انی وی، کلا در حال خودکشی با این آهنگم: halsey: without me

خیلی زیباست! اولش هم بسیار زیباست. 

Found you when your heart was broke
I filled your cup until it overflowed
Took it so far to keep you close 
I was afraid to leave you on your own
I said I’d catch you if you fall
.

tell me how’s it feel sittin’ up there
Feeling so high but too far away to hold me
      You know I’m the one who put you up there


بعضی وقتا نگای جلدش میکنم, نگای حال خودم. بعد میگم خب خوبه بخونمش. مطمئنم بخونمش تفکرم عوض میشه, حالم بهتر میشه، حتی اگه تکراری باشه. بعد میگم نه. لعنتی تو الان کنکور داری. نمیتونی بخونیش. زمان نداری اصلا. بهتره هرچی مغز داری بذاری ببندی همه اینارو. مگه ندیدی حاضر بود سر هرچی که تو بگی باهات شرط ببنده که اگه همونطوری که برنامه ریزی میکنه برات (روزی نه ساعت فقط!) بخونی رتبت دو رقمی میشه و تو فقط پوکر نگاش میکردی که مسخره بازی درمیاره. و گفت سرهرچی بگی بات شرط میبندم. سر چی ببندیم؟ خندیدم. خندیدم.؟ نخوندم. بعد دوباره نگای حال خودم میکنم. میگم این بار دیگه میتونی. این بار مقاومت میکنی. هوم؟ میدونم. بعد یادم میره! بعضی وقتا با خودم میگم یعنی من ضعیف تر شدم؟ یعنی کنکور منو ضعیف کرده؟ یا احساساتم فرق کرده و من احساسی تر شدم؟ بعد سرکوفت میزنم. دیدی؟ بازم غلط کردی. به خودت پشت کردی. بابا چند بار بهت بگم، خودت فکرکن خودت تصمیم بگیر. بعد میگم نه. آخه درون من مریضه. بعد میرم میگم مامان، من طرحواره رهاشدگی دارم مگه نه؟ میگه نه. نه چسبنده ای و نه اینطوری که منزوی باشی. ببین فلانیو, دوتاشو هست. بعد میگم واقعا چسبنده نیستم؟ ولی. بعد واسه لحظه، فقط خود لحظه، خوشحال میشم. راحت میشم. بعد یه موقایی مث الان، میگم نه بابا. مامانت نمیدونه تو چطوری ای. مگه اون میدونه تو با اونایی که دوستشون داری چطوری حرف میزنی؟ مگه دیده احساسات خرج کردن تورو؟ ولی خب. چتامو که خونده. اونم نه چتای هرکسی. چت شخص مهم! شاید تو زمان خودش مهم ترین شخص زندگی. حالا مگه خرج احساساتم توش بوده؟ نمیدونم. اصلا هیچی، سر کاظم که دیگه دیده! ندیده؟ ولی کاظم طبق معمول فرق نداشت؟ نه خب. نه چسبنده بودم؛ نه نچسبنده! بعد میگم باخودم بابا، ول کن. اصلا کم اهمیت ترین چیز الان اینه که تو چطوری ای. به درک که یه طوری ای. هرکی میخواد بخواد هرکی نمیخواد نخواد. میخوابم، میگم ریست باشه. میخوابم و تازه تو فکر غرق میشم. بعد میگم نه! میخوای بخوابی که ریست شی. به شعله شمع فکرکن. شعله شمع شعله شمع. بعد فکر. نه نه! شعله شمع! فکر فکر فکر. ای بابا. میخواستم به شعله شمع فکر کنما! خب ولش کن. به نوک انگشتام فک میکنم. مامان گفت به بدنت فک کن؛ از نوک انگشتات شروع کن. خب استخوناش که دارن میان و رگها و ماهیچه ها و . فکر. و بعد از یک و نیم ساعت (ساعت یک و نیم نیمه شب است!) خوابم نمیبره. چشمامو باز میکنم. نمیتونم فکرنکنم. دارم دیوونه میشم! پا میشم میرم پی یه کاری و دو و نیم میخوابم. میگم ببین دیگه حق نداری فکرکنی. هرگز. تا اخر وقتی که کنکور بدی! هیچکاری به جز درس خوندن نمیکنی! اصلا اینقدر درس میخونی که ذهنت درگیر چیز دیگه ای نشه! وقتی ذهنت میتونه فکر کنه پس میتونه مساله حل کنه پس ازش استفاده کن! بعد شب میشه. و تمام بعد از ظهر چطوری سپری میشه؟ آهنگای عربی. ویدئوهاشون. هفتاد درصد عاشقانه، خیانت، عاشق شدن، وای من روانیت بودم، تو منو ول کردی رفتی! حبیبی! انا این لاو وید یو. دنس وید می رجا! رینگ مای بززز ;) بعد شب میشه. مامان میخواد بخوابه. بعد من میرم، اشک تو چشام جمع شده، میگم مامان، هیشکی منو دوست نداره. بعد میگه من دوست دارم. میگم خب تو مامانمی!! بعد میگه خب مثلا کی فلانی رو دوست داره؟ یا فلانی رو؟ بعد میگه اصلا مهم نیست به فکر درست باش. خودم میدونم باید به فکر درسم باشم! بش میگم چطوری بخوابم؟ میگه به خودت فکر کن. و تصورشو از ایندم میگه. به حرفای غزال میتفکرم. که قبلا هم مامان بهم گفته بود. که نو مدر وات. که حتا اگه جوزون درس بخونم و با یه چوپون مزدوج شم، چون منم، چون پریسا ام، تو زندگیم موفقم. ولی رویا کلی چیزای لاکچری میچینه. و یهو وسطش باز دوباره من تنها نیستم. 

و باز.

و این دفه ها دیگه دارم به خودم میگم شص روز طاقت بیار، تموم میشه. زودی! 

+ضمیمه! 


as she walks by the river she calls the last contact to beg for her life to be saved and the singer sings:

میگفتی بی تو هیچم با من بمون همیشه

نباشی من میمیرم. گل بی گلدون نمیشه!

and she remember it all. she crys and thinks by herself that why didn't she just stoped it!? 

یه روز سرد پائیز گلدونتو شکستی!

and she was it. she's been dying and brought back to life, over and over. she's been sacrificing to get to something and she has always whispered with herself: no strings attached! and every time she promises herself that no more self distructions for others. because you're the most important one. alright? but then she can't stop herself from doing it. she is lost and she has lost everyone.

بهار میاد دوباره بازم تورو میارن, مث ِ گل زینتی تو گلخونه میکارن.

بازم به گلدونت میگی با من بمون همیشه؛ میگی که بی تو میمیرم گل بی گلدون نمیشه. چه اشتباهی میکنه, حرفاتو باور میکنه.

what should she do? being alone, trusting no one, being just on her own, or can she find a way to be with others? can she even find the person? 

maybe she should stop.

and. all over again! 

پیوست

p.s.: it's just me writing feelings and putting them in a story. NO STRINGS ATTACHED! 

نظرارو بستم، بعد یکی یکی برا هر پست باز میکنم میگم شاید یکی نظری داش خاس نظر بده. :| خوددرگیری مضمن. :/


خلاصه که احتمالا تا کنکور روزی یکبار برا خودم تجویزش میکنم :|

 
 


پسر دقت کردی چقدر خودم و نوشته هام و همه چیز مسخره و آبکی شده؟ دیروز از خودم خجالت کشیدم و شرمنده گشتم!
+ عاشق اون تیکه ش شدم که میگه حالا بیا اینم شمارمه هر وقت ووری شدی یه زنگ بزن شادت کنم :))))


چقدر فضای توییتر مسخره و بی مصرفه. حتی یه بارم تو زندگیم ازش خوشم نیومده! از همون راهنمایی که با کلی اسکل بودن و اینکه دوستانی که داشتن(!) میگفتن خیلی باحاله و این حرفا، من خوشم نمیومده و همچنان هم نمیاد. اصلا چه سودی داره؟ خیلی عبثه! تازه مدل حرف زدن همه هم یه جوره، و زاره. این حجم از مخالفتمو برای بقیه سوشال مدیاها نیز دارم به جز اینکه بعضیاشون برای زندگی روزمره لازمن و بعضیاشون میشه برای یادگیری استفاده بشه، و یا حداقل فضای بهتری دارن! ترسم ازینه که بعد کنکور دوباره تبدیل به یه معتاد داغان شم!! و واسه همین یه طورایی اصلا دیگه دلم گوشیمو نمیخواد. و اعصاب خوردیاش! و حتی لب تابمو. و حتی اون حجم‌ از فیلم دیدنو. ولی مساله اینه که میترسم، چون دوباره برمیگردم. چون انگاری آدم ابلهه. انگار اولش خوبه. دقیقا مثه اعتیاده. همه ری‌اکشنایی که ما از فضای مجازی میگیریم همون هورمونی رو ترشح میکنن که مصرف مواد میکنه. ما یه جامعه معتادیم که همش دنبال یه آمار بالاتر میگردیم! اه. هرچی بزرگتر میشی انگار همه چیز بیشتر تبدیل به یه خطر میشه! شاید اگه زیاد کتاب بخونی درگیرش شی و نتونی خودت باشی، اتفاقی که بعضی وقتا برای خود من میوفته و با خوندن هرکتابی که یکم فلسفی باشه، با اینکه کلی کیف میکنم ولی همزمان به فنا میرم. تمام اون احساس عبث بودنه بهم سرازیر میشه! دیگه نمیتونم خودم باشم. اصلا مساله بزرگ چند ساله که همینه! هر چی بیشتر فیلم میبینم بیشتر به این نتیجه میرسم! که بعضا یادم میره. ولی بیخیال دیگه، افسوس خوردنش بسه. من همینیم که الان شدم. پس چرا سعی کنم دوباره تغییرش بدم؟ بهتره باهاش راحت باشم. 

بیخیال. بعدا به همش فکر میکنیم و براش تصمیم میگیریم!


ولی حتی اگه دوستمم نداشته باشی، من دلم برات تنگ میشه.

واسه همین الان اینقدر گرفته ام ولی دیدنی نیست. از یوژل.

یکشنبه غم انگیز گوش میدم. به یاد وقتی که استوری کردم: 

There's no reason why for me.

(تو آهنگ یکشنبه غم انگیزی که تو فیلمه و اون زیبا میخونتش، شدیدا طرز تلفظ ش تو اون زبان حس میشه! :")


بخشی از وجودم میخواهد درس بخواند، بخشی از وجودم میخواهد همه جارا مرتب نگه دارد، بخشی از وجودم میخواهد برود و برنامه نویسی یادبگیرد، بخشی از وجودم مجبور است یک سری کارهارا انجام دهد، مثل تحقیق برای کلاس تاریخ تحلیلی اسلام که رفته برایش یک کتاب تاریخی بی ربط گرفته که الان دلش میخواهد دو هزار صفحه تاریخ بخواند و همه بخش های دیگر وجودش را بیخیال شود، بخش دیگری دوست دارد کتابهای کتابخوانه را بخواند و بخش دیگری علاقمند خرید کتاب است. نمیدانم چرا کتابهای کتابخوانه را میخوانم و نه کتابهای خودم را. احتمالا چون بخشی از وجودم دقیقه نودی ای است که دوست دارد تحت فشار باشد. همان بخشی که الان دارد هزار تکه میشود چون هزارتا کار میخواهد انجام دهد و هیچ کاری نمیکند. همان بخشی که برنامه ریزی میکند اما راضی اش نمیکند چون انگاری بعد از کلی فکر کردن، هنوز برنامه اش باگ دارد. بخشی از وجودم میگوید فرست ثینگز فرست! کلاس آنلاین بعد از ظهرت را خوانده ای؟ و بخش دیگری از وجودم میگوید اصلا میرسی آن همه را حفظ کنی؟ و بخش دیگری گرسنه است و بخش های مختلفی پاسخش را میدهند: زنگ بزن به مامان؛ پیام بده به مامان؛ هرچی میخوای بخور؛ در یخچال را باز میکنم و یک بخش دیگر میگوید: سیب بخور، سیب! یه میوه! خعلیم خوبه، بعدش ناهار میخوری. و بخش دیگری از وجودم بیوی هم‌کلاسی‌اش را به یادمی‌آورد که نوشته: من سمیکالن بودم وقتی اون پایتون بود. بازم تو! تو تو توی لعنتی. و باز هم مغزم آلارم میدهد که فلوچارت های ماهوش را کشیدی؟ ریاضی 1 لعنتی را خواندی و فهمیدی؟ فیزیک یکی که مساله هارا پاسخشان را سر کلاس ننوشتی چه استاد؟ چه پاسخی داری؟ بخش دیگری میگوید: حواست هست کی TA داری؟ و نه. پاسخی برای هیچی ندارم. وجودم هزارتکه میشود و منتظر پاسخ میمانم. چشمانم درد میگیرند و لب تاب را روشن میکنم و میزنم b و بلاگ را باز میکنم که بنویسم. بعد خود وبلاگ را باز میکنم و میبینم خب. انگاری دوباره میخواهی فاصله پست هارا کم کنی. چه مرگتـ.؟! 

من دلم تنگ است، تو چی؟

البته نه فقط برای تو، یا تو، یا تو، یا سه چهار نفریتان، یا شاید هم شش، یا بیشترید؟ نمیدانم. بهرحال نه فقط شماها، بلکه حس ها. حس های لعنتی. زمان های لعنتی ای که الان میگذرند و تو ته ته تهش احساس نیاز میکنی و در راه از پنجره بیرون را نگاه میکنی که اول درخت است و بعد کوه صفه و بعد شهر و شهر و بعد هم. و با خودت میگوئی بروم با یکی؟ که چی؟ که بازی بدهمش؟ عقلت نمیگذارد. تو فکر میکنی و میگوئی اگر بود و مغزت میگوید نه! فقط خفه شو و به این چرندیات فکر نکن. ولی تو، نمیگذاری. سعی میکنی یک کراش پیدا کنی که زمان بگذرد و میگویی کراش یک روزه. امروز هستی و فردا نمیبینمت. همه آدم هارا زیر نظرت میگذرانی. یکی را پیدا میکنی. فردا میبینی اش دوباره. و مغزت میگوید خر نشو، تو که واقعا روی اون کراش نداری! میزنی ملت رو بدبخت میکنی! تو اگه آدم بودی که. بعد بیخیال. چقدر چرت! حالا نیم ساعت بشین بنویس که کلی کار داری بعد چرندیات مینویسی. چرندیات محض! مگر قرار نبود؟ :/ 

ولی اینکه دلم برای احساسات تنگ است، چرت نیست. 

امروز در کانال یکی یک چیزی را خواندم که از کانال دیگری فوروارد که نه، ولی آیدی کانال دیگری پائین پی ام بود. بهرحال حاوی چونان چیزی بود که میانگین مردن و زنده شدن سلولهای ما 7 سال است. سلول های پوست دو هفته ای، و سلول های مغز هرگز جایگزین نمیشوند و با پیر شدنشان ماراهم پیر میکنند. بعدترش، نوشته بود اگر مغزمان هم مثل پوستمان بود نامیرا میشدیم. بعدترش، نوشته بود اگر لمسم کرده باشی (میبینی؟ باز هم تو!) سلول های پوستم احتمالا تا الان فراموش کرده اند، ولی مغزم نه. مغزم هنوز به یاد می آورد. لعنتی! بعدترش گفته بود یا نامیرائیم، یا به یادمی‌آریم. 

زیبا نیست؟ برداشت جالبی‌ه.

و به‌فنادهنده‌ست. :)

دیگر از کدام بخش وجود لعنتی ام که هزارتکه است بگویم؟ آهان. اینکه یهو جوگیر میشوم و دلم میخواهد از آن طورهای خاصی بنویسم که برای من ادامه پذیر نیست. و دیگر اینکه در ذهنم مکالمات روانند. این را به فلانی بگویم، آن را به بهمانی، و آن یکی را هم به بیساری. بعضی وقتا ری‌اکشن‌ها را مطابق میلم پیش بینی میکنم بعضی اوقات هم نه. بعضی اوقات هم آن‌قدر ناامید شده ام که وقتی باب میلم پیش‌بینی می‌کنم، می‌گویم: این؟ نه بابا. این که اینو نمیگه. بعضی وقت‌ها در ذهنم شرایط طلائی‌ست به گونه‌ای که نمی‌دانی. ولی حقیقت این است که با هیچ‌کس حرف نزده‌ام. مدت مدیدی است. خیلی چیزهاراهم از وقتی یک سری چیزهارا شروع کردم، یادگرفتم. البته، دیرتر از حدنرمال، و سریع تر از حدنرمال. توضیح دلیل آن هم لطفی ندارد. نتایجش هم اعمال شده اند. حس و حال ِ رفع کردن ابهامات برای خودم را هم ندارم. نمی‌دانم؟ خب. یک‌طوری میشود دیگر. سعی کن برایت مهم نباشد. و کم‌کم فراموش میکنی. و وقتی به یادمی‌آوری، سعی میکنی جلوی خودت را بگیری که توی قبلی نباشد. که باز غم مخورد. که باز پی ام دریافت نشود و اشک هم جاری! 

این بخش وجودی ام بس است. این بخش وجودی ام در ضمن دوست داشت به این پست، جمله ای اضافه کند که به خاطر یک نفر که ممکن است بخواند و ممکن است هم نه، اضافه نکرد. سالها بعد خواهد خواند و لعن خواهد فرستاد که مگر مهم بود لعنتی؟ من که الان یادم نیست چه میخواستی بگوئی! چرا کامل ننوشتی؟ خب. من ِ سالهای بعدم :) پاسخ من این است: اگر کسی پرسیده باشد میتوانی از پاسخ‌هایشان پاسخ سوالت را بیابی. اگر هم که نه، باید بدانی به اندازه ای بود که ترجیح دادم ننویسم. نمی‌نویسم که اهمیتش یادت بماند. که شرایط و افکارت هم. که بدانی!

نمیدانم.


یکی از پسرامون نوشته من حاضرم چهل کیلومتر برم ولی ظرف نشورم!

سوالی که پیش میاد اینه! 

هر روز پنج صبح بیدار شدن یا ظرف شستن؟!

اصن مگه غذا درست نکنی و اینا ظرف داره؟ من نمیفهمم! وات؟

سیگار من کو؟ اصن خوش میاد یونی اینقد به صفه نزدیک باشه و نکشی؟ تازه پیکی بلایندرزم دیده باشی! 

برم از مغز فنی جدید بلولم بیام پائین -.- چرا دانشگاه تو کوهه؟

دوتاشلوار خریدم! 

هیچی مناسب من پیدا نمیشه! نه مانتو نه شلوار! یا کوتاهه، یا تنگه، اصن یارو گفت همین دوتا دوخت هست به شما میخوره :/ 

مانتو ک دیگ هیچی! 

-.- 

دلمونم برا یه بنده خدایی تنگ شده نمیشه بهش گفت که! :| هی میزنیم تسک عاخر، بعد یوهو رندملی! میاد تو ذهنمون -.- 


If she could possibly know what I can be aware of, what might she does? That's a deep deep question for me :)

And if she knew everything, what would happened?

Do I keep asking myself?

No

Of course not :)

But sometimes, I do ask it. But I can't look for the answer. Because I don't know!

So now let's talk about him :) shall I say this? I don't feel safe. The way your face is don't let me feel safe :) so. what do I gatta say but the acuall happenings to express my feelings? Do I bother not being able to express me? No. Surely not. I figured this out. But truely, deep, down, I was scared. Scared of the time when I got up. and my face would've been bloody. and you. oh I don't wanna say this! Are you here? Who knows? How could I know.? I don't have your IP address love. you're not her. so, how could I know? 

:)

At the end, shall I simply tnx the person who've been there to laugh with me every night and help me pass through, as it seems I took his time while I shouldn't. 

That's it all. The ambigiuty :).

 


از الان میدونم اگه یه روزی خواستم خودکشی کنم یادداشت خودکشیم این خواهد شد:

به علت نوشتن کد زیاد برای یک و تنها یک سوال و بارها دیباگ کردن آن و به نتیجه نرسیدن در کل آخر هفته، دیگر تمایلی به زندگی کردن در خودم نمیبینم.

cpu خنگ است. من نیز خنگم. و خنگ ها حرف همدیگر را نمیفهمند.

و خلاصتا، لعنت به مک لورن و توابع!

// میرود برای بار هزار و یکم، کد را تغییر دهد و فکر کند. 


احساس نیاز کردم که راجب چیزی که همین الان خوندمش حرف بزنم. هرچند، کتاب هنوز تموم نشده. واسه من تازه شروع شده حتی، چون موضوعاتش بیشتر به علایقم نزدیکه. 

این کتاب، به چند بخش موضوعی تقسیم شده. (1. خدا، 2. درست و نادرست، 3. ت، 4. جهان خارج، 5. علم، 6. ذهن، 7. هنر) و تو هر بخش یک سری نظریه های معروف رو میگه، نظر مخالفانشون و نقداشونم میگه. هدفش آشنایی با نظریه ها و طرز تفکر فلسفیه. آخر هر بخش هم یه سری منبع معرفی میکنه برای مطالعه بیشتر، چون مثلا بخشی از مطالب تو کتاب نمیگنجه. 

خب من وقتی رسیدم به ت تازه بخش جذاب کتاب داشت شروع میشد. و تازه وسط کتاب بود. من بیشتر از صد صفحه کتاب خوندم و الان وسطای جهان خارج ام.

بخش درست و نادرست هم به اخلاق اشاره میکنه. اونم بد نبود. ولی چندان هم جذاب نبود. بعضی جاهاش احساس میکردم استدلالا دیوونگی‌ان! مثلا یه چیزی به ظاهر برای ما واضح و اثبات شدست ولی میومدن به عنوان بی اعتباری یه نظریه بیانش میکردند! البته خب یکم که پیش رفت عادت کردم. :)

بخش خداش رو هم به نظرم خیلی خوندیم ماها. خیلی درگیرش بودیم. نظریه هاش تقریبا آشنا بودن برام. 

به هرحال، تو قسمت جهان خارج (بخشی که حقیقتا جذابیت آغاز میشه!) یه نظریه داریم به نام ایدئالیسم. اینطوری که من متوجه شدم، اینا معتقدن که جهان خارج وجود نداره و صرفا چیزیه که ما میبینیم. (چون به حواسمون نمیشه اعتماد کرد. استدلالشونم اینه که خیلی وقتا چیزایی میبینیم که واقعی نیستن، مثالای مسخره ایم براش زدن، مثل سراب ِ وسط خیابون، یا اینکه وقتی مدادو میبریم تو آب شکسته میبینیمش و این حرفا[که یه طورایی غیر منطقیه به نظرم. اینا دلیل علمی دارن آخه. هرچی میبینی شاید اونی نباشه که میبینی، ولی قطعا یه دلیلی داره. تازه اونم دلیل ِ علمی!] :|) 

حالا این یعنی چی؟ یعنی نشستین تو یه سینمایی که نمیتونین ازش خارج بشین، چون در واقع خارجی وجود نداره (هرکسی تو سینمای خودش نشسته :|) و فیلم صرفا زمانی پخش میشه که ما چشمامون بازه. یعنی وقتی پلک میزنیم یا نگاه نمیکنیم، چیزی پخش نمیشه. (چیزی وجود نداره :|) یعنی وقتی من به دیوار پشت سرم نگاه نمیکنم، در صورتی که کس دیگه ای هم نگاهش نکنه (متصور نشه اونو در واقع) یعنی وجود نداره :| جلل الخالق. چطوری این نظریه رو دادن خدایی؟ :| داغون شدم :|

حالا اومدن ایراد گرفتن و گفتن فرق بین واقعیت و خیال چیه پس اینطوری که شماها میگین؟ گفتن خیال تکرار نمیشه و طبق انتظار پیش نمیره. مثلا لمس میخوای بکنی شیء رو، محو میشه. یا اونطوری نیست که فکر میکنی هست و فلان. 

خلاصه خیلی نظریه تخیلی ایه به نظرم. هنوز ادامه نقداشو نخوندم ولی چشمام شیش تا شد، گفتم بیام تا یادم نرفته و فک نکردم خلی چیزی هستم، راجبش بنویسم. :|


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نقش بلور مسی زعفران و خشکبار مسیحا Mat * یونسی شناسی(هسته شهر شناسی). 127.0.0.1 ساخت استخر-سرامیک کاری استخر-نگهداری استخر فیزیوتراپی راحیل طبیعت استان یزد فروش انواع لباس محلی ایرانی