بخشی از وجودم میخواهد درس بخواند، بخشی از وجودم میخواهد همه جارا مرتب نگه دارد، بخشی از وجودم میخواهد برود و برنامه نویسی یادبگیرد، بخشی از وجودم مجبور است یک سری کارهارا انجام دهد، مثل تحقیق برای کلاس تاریخ تحلیلی اسلام که رفته برایش یک کتاب تاریخی بی ربط گرفته که الان دلش میخواهد دو هزار صفحه تاریخ بخواند و همه بخش های دیگر وجودش را بیخیال شود، بخش دیگری دوست دارد کتابهای کتابخوانه را بخواند و بخش دیگری علاقمند خرید کتاب است. نمیدانم چرا کتابهای کتابخوانه را میخوانم و نه کتابهای خودم را. احتمالا چون بخشی از وجودم دقیقه نودی ای است که دوست دارد تحت فشار باشد. همان بخشی که الان دارد هزار تکه میشود چون هزارتا کار میخواهد انجام دهد و هیچ کاری نمیکند. همان بخشی که برنامه ریزی میکند اما راضی اش نمیکند چون انگاری بعد از کلی فکر کردن، هنوز برنامه اش باگ دارد. بخشی از وجودم میگوید فرست ثینگز فرست! کلاس آنلاین بعد از ظهرت را خوانده ای؟ و بخش دیگری از وجودم میگوید اصلا میرسی آن همه را حفظ کنی؟ و بخش دیگری گرسنه است و بخش های مختلفی پاسخش را میدهند: زنگ بزن به مامان؛ پیام بده به مامان؛ هرچی میخوای بخور؛ در یخچال را باز میکنم و یک بخش دیگر میگوید: سیب بخور، سیب! یه میوه! خعلیم خوبه، بعدش ناهار میخوری. و بخش دیگری از وجودم بیوی هم‌کلاسی‌اش را به یادمی‌آورد که نوشته: من سمیکالن بودم وقتی اون پایتون بود. بازم تو! تو تو توی لعنتی. و باز هم مغزم آلارم میدهد که فلوچارت های ماهوش را کشیدی؟ ریاضی 1 لعنتی را خواندی و فهمیدی؟ فیزیک یکی که مساله هارا پاسخشان را سر کلاس ننوشتی چه استاد؟ چه پاسخی داری؟ بخش دیگری میگوید: حواست هست کی TA داری؟ و نه. پاسخی برای هیچی ندارم. وجودم هزارتکه میشود و منتظر پاسخ میمانم. چشمانم درد میگیرند و لب تاب را روشن میکنم و میزنم b و بلاگ را باز میکنم که بنویسم. بعد خود وبلاگ را باز میکنم و میبینم خب. انگاری دوباره میخواهی فاصله پست هارا کم کنی. چه مرگتـ.؟! 

من دلم تنگ است، تو چی؟

البته نه فقط برای تو، یا تو، یا تو، یا سه چهار نفریتان، یا شاید هم شش، یا بیشترید؟ نمیدانم. بهرحال نه فقط شماها، بلکه حس ها. حس های لعنتی. زمان های لعنتی ای که الان میگذرند و تو ته ته تهش احساس نیاز میکنی و در راه از پنجره بیرون را نگاه میکنی که اول درخت است و بعد کوه صفه و بعد شهر و شهر و بعد هم. و با خودت میگوئی بروم با یکی؟ که چی؟ که بازی بدهمش؟ عقلت نمیگذارد. تو فکر میکنی و میگوئی اگر بود و مغزت میگوید نه! فقط خفه شو و به این چرندیات فکر نکن. ولی تو، نمیگذاری. سعی میکنی یک کراش پیدا کنی که زمان بگذرد و میگویی کراش یک روزه. امروز هستی و فردا نمیبینمت. همه آدم هارا زیر نظرت میگذرانی. یکی را پیدا میکنی. فردا میبینی اش دوباره. و مغزت میگوید خر نشو، تو که واقعا روی اون کراش نداری! میزنی ملت رو بدبخت میکنی! تو اگه آدم بودی که. بعد بیخیال. چقدر چرت! حالا نیم ساعت بشین بنویس که کلی کار داری بعد چرندیات مینویسی. چرندیات محض! مگر قرار نبود؟ :/ 

ولی اینکه دلم برای احساسات تنگ است، چرت نیست. 

امروز در کانال یکی یک چیزی را خواندم که از کانال دیگری فوروارد که نه، ولی آیدی کانال دیگری پائین پی ام بود. بهرحال حاوی چونان چیزی بود که میانگین مردن و زنده شدن سلولهای ما 7 سال است. سلول های پوست دو هفته ای، و سلول های مغز هرگز جایگزین نمیشوند و با پیر شدنشان ماراهم پیر میکنند. بعدترش، نوشته بود اگر مغزمان هم مثل پوستمان بود نامیرا میشدیم. بعدترش، نوشته بود اگر لمسم کرده باشی (میبینی؟ باز هم تو!) سلول های پوستم احتمالا تا الان فراموش کرده اند، ولی مغزم نه. مغزم هنوز به یاد می آورد. لعنتی! بعدترش گفته بود یا نامیرائیم، یا به یادمی‌آریم. 

زیبا نیست؟ برداشت جالبی‌ه.

و به‌فنادهنده‌ست. :)

دیگر از کدام بخش وجود لعنتی ام که هزارتکه است بگویم؟ آهان. اینکه یهو جوگیر میشوم و دلم میخواهد از آن طورهای خاصی بنویسم که برای من ادامه پذیر نیست. و دیگر اینکه در ذهنم مکالمات روانند. این را به فلانی بگویم، آن را به بهمانی، و آن یکی را هم به بیساری. بعضی وقتا ری‌اکشن‌ها را مطابق میلم پیش بینی میکنم بعضی اوقات هم نه. بعضی اوقات هم آن‌قدر ناامید شده ام که وقتی باب میلم پیش‌بینی می‌کنم، می‌گویم: این؟ نه بابا. این که اینو نمیگه. بعضی وقت‌ها در ذهنم شرایط طلائی‌ست به گونه‌ای که نمی‌دانی. ولی حقیقت این است که با هیچ‌کس حرف نزده‌ام. مدت مدیدی است. خیلی چیزهاراهم از وقتی یک سری چیزهارا شروع کردم، یادگرفتم. البته، دیرتر از حدنرمال، و سریع تر از حدنرمال. توضیح دلیل آن هم لطفی ندارد. نتایجش هم اعمال شده اند. حس و حال ِ رفع کردن ابهامات برای خودم را هم ندارم. نمی‌دانم؟ خب. یک‌طوری میشود دیگر. سعی کن برایت مهم نباشد. و کم‌کم فراموش میکنی. و وقتی به یادمی‌آوری، سعی میکنی جلوی خودت را بگیری که توی قبلی نباشد. که باز غم مخورد. که باز پی ام دریافت نشود و اشک هم جاری! 

این بخش وجودی ام بس است. این بخش وجودی ام در ضمن دوست داشت به این پست، جمله ای اضافه کند که به خاطر یک نفر که ممکن است بخواند و ممکن است هم نه، اضافه نکرد. سالها بعد خواهد خواند و لعن خواهد فرستاد که مگر مهم بود لعنتی؟ من که الان یادم نیست چه میخواستی بگوئی! چرا کامل ننوشتی؟ خب. من ِ سالهای بعدم :) پاسخ من این است: اگر کسی پرسیده باشد میتوانی از پاسخ‌هایشان پاسخ سوالت را بیابی. اگر هم که نه، باید بدانی به اندازه ای بود که ترجیح دادم ننویسم. نمی‌نویسم که اهمیتش یادت بماند. که شرایط و افکارت هم. که بدانی!

نمیدانم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ظروف یکبار مصرف نوین ظرف خبر هلث دانلود سریال با لینک مستقیم رایگان____bia2film----- اخذ ویزا آموزش کسب و کار اموزش سیستم های اطلاعاتی و نرم افزارهای مالی و حسابداری sogand وکالت | وکیل | وکیل خانواده| وکیل تهران بشاگرد کالا